جدول جو
جدول جو

معنی په مال - جستجوی لغت در جدول جو

په مال
پایمال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پایمال
تصویر پایمال
پامال، چیزی که زیر پا مالیده شده، لگدکوب شده، پست و زبون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم مال
تصویر هم مال
شریک در مال و ثروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشه غال
تصویر پشه غال
جایی که پشۀ بسیار جمع شود، پشه دار، سارخکدار، سارشکدار، پشه خانه، درختی که پشۀ بسیار داشته باشد، درختی از نوع نارون که پشۀ بسیار به خود جذب می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شه مات
تصویر شه مات
در ورزش شطرنج هنگامی که مهرۀ شاه مات شود
فرهنگ فارسی عمید
(شَهْ)
شاه مات. در اصطلاح بازی شطرنج نمایندۀ حالت مغلوب شدگی. کلمه ای است که دربازی شطرنج گویند یعنی شاه کشت شد و شاه مات شد. (از ناظم الاطباء). شکست سخت. مغلوب کامل:
هم از توست شه مات شطرنج بازان
تو را مهره زاده بشطرنج بازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
ایا وزیر همایون محترم که جهان
مسخّر عمل تست ازپی شه مات.
سوزنی.
بدان آمد که یک منصوبه بازد
که با پیلان بهم شه مات سازد.
نظامی.
چو میمردند میگفتند هیهات
کزین بازیچه دور افتاد شه مات.
نظامی.
- شه مات شدن، مات شدن شاه در بازی شطرنج:
جهان رختت همی برد و همی شه مات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی.
ناصرخسرو.
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان.
خاقانی.
- شه مات کردن، مات کردن شاه کسی را در بازی شطرنج.
- ، مجازاً، مغلوب کردن: و هر منصوبه که شناخت میباخت تا شاهزاده را شه مات کند. (سندبادنامه ص 160).
، کنایه از نیست شدن و استیصال و شکست خوردن و باختن باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پری که در عقب شهپر است. خافیه
لغت نامه دهخدا
(گُهْ)
عمل گه مال، مجازاً نیک نشستن جامه یا ظروف و جز آن. پلیدی از چیزی نیک نزدودن
لغت نامه دهخدا
مالش پوز، سیاست و تنبیه کسی با قول یا فعل مانند گوشمال
لغت نامه دهخدا
(حُبْ بِ)
رجوع به حب شود
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’نام رودخانه ای است که در شیروان از ’کله خال’ جدا شده، از پائین نوشهر بسمت مشرق میرود و پس از گذشتن از شمال محمودآبادبه بحر خزر میریزد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 213)
لغت نامه دهخدا
لگدکوب، پی خسته، مدعوس، پی سپر، خراب، (غیاث اللغات) نیست و نابود:
سواران همی گشته بی توش و هال
پیاده زپیلان شده پایمال،
اسدی،
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی،
خاقانی،
، پائین پای، صف نعال:
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه،
انوری،
- پایمال کردن، سپردن زیر پای، پاسپر کردن، پی سپر کردن، پی خسته کردن، لگدکوب کردن، له کردن در زیر پای، پامال کردن، توطؤ، توطئه، تکتکه،
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک کار زشتش کند پایمال،
سعدی،
- امثال:
زور حق را پایمال کند، الحکم لمن غلب، فرمان چیره راست
لغت نامه دهخدا
مالیده به پیل، مالیده و پی سپرشده در زیر پای پیل، که پیل در زیر پای مالیده باشد، پایمال کردن کسی را به انداختن در پای پیل، (غیاث)، کنایه از پی سپر کردن بقهر و غلبه، (انجمن آرا)، کنایه از پی سپر کردن و پایمال نمودن، (برهان)، کنایه از پامال کردن بقهر و غلبه و در هندوستان متعارف است که بعض گناهکاران را در زیر پای پیل پامال سازند و این سیاست مخصوص سلاطین همین دیار است و غیر اینها را سزاوار نیست بلکه کمال بی ادبی است، (آنندراج)،
مال بسیار، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تپه شال یا شغال تپه نام تپه ای باشد در مازندران واقع در شمال قراتپه و تپۀ اخیر دارای 140 خانوار جمعیت است و بندرگاه کوچکی در خلیج استراباد داردکه در دو میلی شمال آن واقع و موسوم به کناره است واز قراتپه به اشرف شش میل است، (از سفرنامۀ استراباد رابینو ص 62 انگلیسی و 90 و ترجمه فارسی ص 90)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُلْلا)
نام یکی از دهستانهای بخش هندیجان شهرستان خرمشهر است. این دهستان در جنوب رودزهره واقع و محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و گله داری است و از 6 قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 1600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است جزء دهستان شراء پایین بخش وفس شهرستان اراک. واقع در 36هزارگزی جنوب خاوری کمیجان. دارای 708 تن سکنه است. آب آن از رود خانه شراء تأمین می شود. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَهْ مِ)
همانند ماه. ماه وش. ماه سان. چون ماه در زیبایی. زیباروی:
من دست به شاخ مه مثالی زده ام
دل دادم و پس صلای مالی زده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ جَ)
دهی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد. واقع در 75هزارگزی شمال خاوری بافق دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ / شِ)
پشه دار است که شجرهالبق باشد. (برهان قاطع). نارون. و نیز رجوع به نارون و پشه دار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مه مثال
تصویر مه مثال
چون ماه در زیبائی، زیباروی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه گه بچیزی مالد کسی که شیئی را به پلیدی آلوده کند، مالیده به گه آلوده به پلیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گه مالی
تصویر گه مالی
عمل گه مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گچ مال
تصویر گچ مال
آنکه دیوار و سقف اطاق را گچ اندود کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس بال
تصویر پس بال
پرهایی که پس از شهپر روییده است خافیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشه غال
تصویر پشه غال
پشه دار پشه خانه نارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر ماز
تصویر پر ماز
پر چین پر شکن پر شکن ترنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر ملال
تصویر پر ملال
تلخناک پر دردسر که ملال و گرفتگی بسیار آرد که بسیار بستوه آرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
لگدکوب، خراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا چال
تصویر پا چال
گودال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایمال
تصویر پایمال
لگدکوب شده، از بین رفته، زبون، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشه غال
تصویر پشه غال
جایی که پشه زیاد دارد، درختی از نوع نارون که پشه بسیار به خود جذب می کند
فرهنگ فارسی معین
پای خست، لگدکوب، لگدمال، تباه، تلف، خراب، کوفته، نابود، هدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان لفور سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین آلوده به گل و لجن، زمین گل آلود و چسبناک که راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
ظاهرساز چاپلوس متملق
فرهنگ گویش مازندرانی